داستان طنز
9 تا
بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايي هم به آنها
ملحق شداتوبوس كه آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند. به
همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتندبعد از مدتي شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصباني شد و گفت چرا يه تيكه لاستيك سر چوبت نميكني. تق تق اش ديوونم كردپيرمرد نابینا جواب داد اگه تو هم سر چوبت لاستيك مي ذاشتي الان ما سوار اتوبوس
بوديم...!!!!!!!!!!
9 تا
بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايي هم به آنها
ملحق شداتوبوس كه آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند. به
همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند
بعد از مدتي شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصباني شد و گفت چرا يه تيكه لاستيك سر چوبت نميكني. تق تق اش ديوونم كرد
پيرمرد نابینا جواب داد اگه تو هم سر چوبت لاستيك مي ذاشتي الان ما سوار اتوبوس
بوديم...!!!!!!!!!!
+ نوشته شده در دوشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 20:47 توسط احسان
|